خاطرم نیست هوای آنروزهای خرداد ماه هوایی بهاری بود یا گرم و تابستانی، اما دلهای ما مالامال از عطر شکوفههای بهاری بود که تو گرمابخشش بودی. آن روزیهای خردادماه که تو میآمدی و ما چه خوش بودیم از آمدنت. همان روزهایی که یاران دبستانیمان فارق از هر زنده باد و مرده باد و هراس از دردها و آسیبهای چوب الف بر سرشان بازهم یکدیگر را یاد میکردند و دست در دست هم و یک صدا، ایران، آن مرز پرگهر را فریاد میزدند. وقتی تو آمدی جملگی سبز شدیم، اینجا دیگر غریبی و غربت معنا داشت. هرچه بود پنجرههای باز بود و خاطرات تو که پس از رفتنها و رفتنها، به شوق دیدار ما، آمدنت را نوید می دادند. متانت چهره و نجابت چشمانت چقدر دلنشین و جذاب بود . مدتها بود که با متانت و نجابت و صدالبته معرفت غریبه شده بودیم.
میرما، میر دلها، آن روزها که میآمدی روزهای هم دلی بود ، همان روزهایی که سید خندانمان من، تو و تمامی یاران دبستانی را شالی سبز پوشاند. پیشتر ها که تو نبودی نامحرمان و نااهلان در لباس عدالتخواهی و عدالت طلبی ایرانمان را از سیدمان ربوده بودند، و ما دیگر فراموش کرده بودیم که انسانیت، معرفت، متانت و نجابت چه رنگی دارد. اما در آن روزها تو می آمدی تا ایرانمان را از نامحرمان پس بگیری ، و نوید فردای ایرانمان را دهی، با چه غروری به یکدیگر عشق می ورزیدیم و خود را آماده بازپسگیری کشور از آنان میکردیم ، در آن ایام دیگر من و تویی وجود نداشت. هرچه بود ما بود، ایران سبزمان بود و مام میهن.
به خوبی یاد دارم که هر بار با بانوی مهربانت که تا امروز هم مردانه در کنارت ایستاده دست در دست هم میآمدید، زن و مرد ایرانی همدل و همصدا ایرانی بودنشان را فریاد برمیآوردند و با غرور به مام وطن مینازیدند تا دنیا قدرت ایران و ایرانی را ببیند و در مقابل این عزت غرورآفرین سر تعظیم فرو بیاورد. تو میآمدی و ما مست آمدنت قرار میگذاشتیم تا در این نوبت از عاشقیمان، دیگر عشق را ممنوع نکنیم و هرگز برای معشوق آخرین نوای مرا ببوس سر ندهیم. میخواستی خود را وسیله ای برای بازگشت عزت از دست رفتهمان کنی، گفتی میآیی تا دغدغهی کار و نان شب، دغدغه کسانی باشد که مسوولیت میپذیرند.بنا داشتی با دولتی فرهنگ محور بساط فرهنگ دولتی را برچینی.
اما هزاران بار افسوس که آمدنت خواب خوشی بیش نبود. خواب خوشی که بیداریش داغی شد بر دلهایمان. حالا روزی هزار بار میگوییم:
میرما، میر دلها ای کاش نمیآمدی. ای کاش نمیآمدی تا دوباره از دست رفتههایمان را به یاد نیاوریم.
حالا هم از دست رفتههایمان را بیاد میآوردیم و هم حسرت آن خواب خوش داغ دلهایمان را بیش از پیش میکرد.
ای کاش می توانستم برای چند دقیقه باز هم ببینمت، ببینمت تا سر و صورت گریانم را در گریبانت گذارم و با دستانی گره کرده بر شانههایت بکوبم و فریاد برآرم که
میر ما میر دلها چرا آمدی؟
ای کاش نمیامدی. این روزها از آمدن آن روزهایت سخت خون دل میخوریم. خون دل از سیدخندانمان. همان عزیزی که پیشترها ما بزرگش کردیم تا دیگر نیازی، به آمدن تو نباشد. اما او این جایگاه را که با خون یاران دبستانی آن روزگاران بدست آمده بود به نامحرمان تقدیم کرد و آخرش هم گفت: شرمندهام! خون دل از یاران دبستانی. هم کلاسی هایی که تا چوب الف را بر سرشان دیدند، جملگی رفتند و تنهایت گذاشتند.
خون دل میخوریم، زیرا که با خون شهدای راهمان سبزمان، نام تو در قلبها شکفا شد و حیرتا که آن بزرگمرد یاران دبستانی ممنوع الخروجش شد.
میرما، میردلها ای کاش نمیآمدی
ای کاش نمیآمدی تا در نوبت بعدی عاشقی آرشها و گلرخها در بند اسارت مرا ببوس نخوانند.
شاید اگر نمیآمدی سهراب و ندا هم نیامدهبودند و دیگر شهرامی نبود تا نامحرمان خس و خاشاک بخوانندشان و جسم نازنینشان را در زیر چرخهای ماشین عدالتخواهیشان له کنند. اگر نمیآمدی ما نیز پس از ندا، هر روز و هر لحظه منتظر روز ندای دیگر همکلاسی ها نمیشدیم.
اگر نمیامدی جنبشی سر بر نمیاورد و مثل همیشه همه چیز خوب و خرم بود
میرما، میردلها میر حسین نازنین
در آن روزهای دلگرمی، تو میآمدی تا دروازههای ایرانمان را رو به جهانیان باز کنی و امروز ما از خبر باز شدن درب خانهات به روی فرزندانت شاد و مسروریم.
تا ما نیز امروز ندانیم به کجا رسیدهایم.
ای کاش نمیآمدی!!!
مهربانترین دوستی که ۱۰۰۰ سالست خواهرم بوده و من بزرگ شدنش را در مقابل چشمانم ندیدم!
خواهرم
دیروز که با چنین متنی از جانب تو مواجه شدم، لرزه بر تنم افتاد.
در آنجا گفته بودی:
وقتی سرحالم ۱۶ سالم است.
وقتی خستهام ۲۵ ساله هستم.
پرسیدند هماینک چند سال داری؟!!! و تو پاسخ دادی هزار سال!! روی برادرت سیاه. همان برادری که همواره میگفت: بنا دارد تا در گام نخست دوستت باشد. اما برادرت اگر لیاقت داشت، اگر همچو یک دوست میتوانست برایت برادری کند، هر لحظه از سپری شدن عمر هزار سالهات را لمس کرد و میفهمید. حال تو بگو برای این موجود که در مقابل چشمانش ۱۰۰۰ سال را با عمرت سپری کردی و او حتی نفهمید که کی ۲۵ ساله شدی، چه نامی می توان گذاشت.
خاطرت هست ایام گذشته را؟ همان دورانی که تو ۳ و من ۱۵ ساله بودم، همان روزهایی که پدر در این بیمارستان و مادر در آن بیمارستان بود. همان شبهایی که با هم تنها به خانه میآمدیم و تنهایی را با یکدیگر صبح می کردیم تا شبی دیگر. خاطرت باشد در آن ایام هم مدعیان همچون امروز، بودند، آنها بودند ولی ما مثل هزارسال گذشته تنهای تنها بودیم. هر چند این تنهایی باعث میشد تا من در مقابل این امانت شیرین و دوستداشتنی پدر و مادر با انگیزهتر گردم. اما این چه انگیزهای بود که حتی متوجه بزرگ شدنت نشد. چه رسد بر ۱۰۰۰ سالگیت. تو ۱۰۰۰ ساله شدی و برادرت کماکان کودکی خردسال است که جز دغدغه کودکیش هیچ نمیفهمد. روی این کودک خردسال سیاه. هر چند که این کودک خردسال بارها هزارمین زادروزش را با هزاران دوست تنهایی جشن گرفته است.
مهربان خواهر مهربانم، کمی بیشتر طاقت داشته باش تا در هزارمین سال خستگیت، با هزاران خاطره تلخ و شیرین از هزار سال گذشته، از این روزهای طاقتفرسا عبور کنیم. کمی بیشتر از یکماه که هر ثانیهاش هزاران سال است. اما تو طاقت بیار تا من روسیاه و تو هزارساله در کمی بیشتر از یکماه دیگر ۲۷ سالگیت را با آب شدن شمعهای کیکات شادی کنیم. هر چند اینبار نیز بانی شادی تو هستی و من کماکان … !
خواهر هزار سالهام، فراموش نکن که برادر تو با تمام وجودش دوستت دارد!!!!
برادر تو، مسعود
بیست سال است که ۱۸ تیر تبدیل به زجرآورترین روز سال برای خانواده محترم زینالی شده است.
بیست سال قبل و در بحبوحه حوادث کوی دانشگاه، نیروهای امنیتی زنگ خانه این خانواده را به صدا درمیآورند و از سعید (فرزند خانواده) برای ده دقیقه گپ زدن دعوت میکنند تا به جمع آنها در مقابل درب خانهشان حاضر گردد. امروز از آن ماجرا بیست سال گذشته و پدر و مادری که چشمانتظار بودند تا سعیدشان پس از ده دقیقه صحبت بازگردد، کماکان چشم به درب منزل دوختهاند تا بالاخره دقیقه نهم به ده برسد.
بیست سال چشمانتظاری فرزند!!!!!!
هیچ انسانی نمیتواند به معنای واقعی حال این پدر و مادر را درک کند.
۱: در نخستین ساعات ۳۰ فروردین، در کانال تلگرام سحامنیوز با خبری مبنی بر بازداشت محمدرضا جلاییپور فعال ی اصلاحطلب و فرزند حمیدرضا جلاییپور مواجه شدم. با توجه به خطمشی که در پایگاه خبری، تحلیلی خط سوم با شعار " جای صدا در بند نیست" در پیش گرفتهایم، به سرعت جستجویی در جهت پوشش اخبار مرتبط با بازداشت وی در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی انجام دادم تا اخبار دقیقتری از دلایل بازداشت فرزند حمیدرضا جلایی پور پیدا کنم. نهایتا بهترین منبع برای دریافت اخبار موثق درباره دلایل بازداشت محمدرضا جلاییپور را کانال تلگرام پدرش، حمیدرضا جلاییپور یافتم .
من محمدرضا جلاییپور را تا به حال از نزدیک ندیدهام. حمیدرضا جلاییپور پدر محمدرضا را هم یکبار در سرای قلم دیدهام. اما هرگز نسبت به انتشار اخبار بازداشت فردی که به واسطه ابراز عقیدهاش، اصلاحطلب و اصولگرا، در بند شده کوتاهی نکرده و نمیکنم.
۲: امروز، زمانی که کانال حمیدرضا جلاییپور را برای دریافت آخرین اخبار مرتبط با محمدرضا بررسی میکردم با موضوع مهمی مواجه شدم که لازم دانستم برای حمیدرضا جلاییپور و جلایی پورهایی که صدایی در جامعه دارند این دلنوشته را به نگارش در آورم. درست یا غلط در جامعه امروز ما افرادی همچون علی مطهری، احمد منتظری، حمیدرضا جلاییپور و … شرایطی دارند که مسوولیت خطیر "صدای مظلوم شدن" را بر دوششان مینهد. بدون شک برخی از دوستان عنوان خواهند کرد که ای کاش این یادداشت را بعد از آزادی محمدرضا منتشر میکردی!! اما بنا به دلایل گوناگون، معتقد هستم که دقیقا امروز وقت انتشار این یادداشت است. از جمله آن دلایل، تکرار شرایط مشابه بازداشت محمدرضا در سالهای گذشته و نوع برخورد پدرش در مواجهه با او و دیگر بازداشت شدگان همسان اوست.
۳: بخشهایی از درخواست حمیدرضا جلاییپور از رهبری در سال ۸۹ برای آزادی فرزندش
پدر محمدرضا جلاییپور گفت که فرزندش امروز بعد از گذشت پنج روز از بازداشت خود تماس گرفته است.
جلایی پور ضمن تاکید بر سه برادر شهید خود
تصریح کرد: من معتقد و پایبند به حل امور از مجاری قانونی و اداری هستم، اما در این یازده ماه همه راههای اداری و قضایی را رفتهام و با اینکه منع تعقیب فرزندم صادر شده، پنج نفر بدون اینکه مشخص شود از کجا هستند به آن وضعیت به خانه ما آمدند و به حریم خانواده من کردند.»
این استاد دانشگاه تصریح کرد: در این شرایط تنها امیدمان به رهبر انقلاب است و از ایشان درخواست میکنم که دستور رسیدگی به این وضعیت را بدهند.
متن کامل خبر:
http://www.emruznews.com/2010/06/post-1944.php
۴: بخشهایی از مطلب جلاییپور درباره بازداشت فرزندش در اردیبهشت ۹۷
جلاییپور در مطلبی با عنوان "چرا زندان انفرادی چند ناظری، از تکناظری بهتر است" از نگرانیهای خودش درباره عدم اطلاع قطعی از جای محمدرضا میگوید و در ادامه این یادداشتش به مکالمه تلفنی اشاره میکند که کارشناس(بازجو) محمدرضا تماس گرفته و گوشی را به فرزندش میدهد و جلاییپور در گام نخست جویای جا و مکان او میشود و نهایتا از پاسخهای محمدرضا به این نتیجه میرسد که او در اوین نیست و همچون سال ۸۰ که برخی از ملیمذهبی ها را در بازداشتگاه عشرتآباد نگه می داشتند، احتمالا محمدرضا نیز در بازداشتگاهی خارج از اوین حضور دارد.
و یا در یادداشت دیگری با عنوان "پاسخگویی غیر مستقیم" از اینکه به تصورش، محمدرضا در بازداشتگاه ۲ الف سپاه در اوین نگهداری میشود، تلویحا ابرازی خرسندی میکند!!
۵: جناب آقای جلاییپور ضمن عرض ادب و احترام خدمت شما و آرزوی آزادی تمامی زندانیان ی و عقیدتی علیالخصوص محمدرضا ی شما و همه محمدرضا ها، خدمت حضرتتان عارض هستم که امروز و در زمان بررسی مطالب کانال شما درباره فرزند برومند و مبارزتان در راه آزادی، متوجه شدم که شما در گام نخست به واسطه اصلاحطلب بودن محمدرضا به نقد عملکرد بازداشتکنندگان او پرداختهاید. هرچند ردپای احساسات پدری در مطالبتان مشهود و غیرقابل انکار و کاملا هم طبیعی است، اما در مواجهه با این موضوع شما را اینگونه یافتم که در گام نخست از منظر یک اصلاحطلب از محمدرضایتان به دفاع پرداختهاید تا یک پدر. همین مطلب باعث شد تا سوالی در ذهنم پیش آید.
جناب جلاییپور اگر محمدرضا جلاییپور فرزند شما نبود، از خانواده شهدا نبود و تمام شاخصهایی را که امروز به واسطه فرزند حمیدرضا جلاییپور بودن دارد، نداشت، اما عملکردی همانند عملکرد محمدرضا (فارغ از نگاه یش) را داشت باز هم از او اینگونه دفاع میکردید؟
و آیا در میان دوستان و همفکران شما که در اعتراض به بازداشت غیرقانونی فرزندتان از هر تریبونی استفاده میکنند، در مقابل حق یک محمدرضا جلاییپور ناشناس و گمنام هم اجماع میشد؟
متاسفانه پاسخ منفیست!!!
پاسخ منفی سوال خود را در جستجویی که در مطالب پیشینیتان انجام دادم، یافتم.
پیش از آنکه نتیجه جستجوی مطالب پیشینتان را عنوان کنم، خدمتتان عارض هستم که شخصا تجربهای همچون بازداشت امروز فرزندتان در سال ۹۵ و نوع برخورد شما و برخی از دوستان شما دارم که چون نمیخواهم خدای ناکرده تلقی شخصی از موضوع مدنظر پیش آید، از ذکر آن پرهیز کرده و تنها به نتیجه جستجوی موضعگیری های کلی شما در دفاع از حق مظلوم اکتفا میکنم.
برای دریافت پاسخم ابتدا نام اسامی را در کانالتان جستجو کردم که در سالهای اخیر بازداشت شدهاند. نام افرادی چون شیخ احمد منتظری، دکتر مهدی خزعلی، هنگامه شهیدی، نرگس محمدی و محمد مهدویفر. این افراد چهرههای شاخصی هستند که برخی از اعضا مراکز حاکمیتی همچون نمایندگان مجلس شورای اسلامی هم در اعتراض به بازداشتشان سخن گفتند، اما شما نگفتید.
مجمع مدرسین و محققین حوزهی علمیه قم و همچنین حضرت آیتالله العظمی بیات زنجانی در اعتراض به بازداشت شیخ احمد منتظری، نمایندگان فراکسیون امید به بازداشت نرگس محمدی، علی مطهری و محمود صادقی به بازداشت هنگامه شهیدی و مهدی خزعلی و بسیاری از جانبازان اصلاحطلب به بازداشت محمد مهدوی فر اعتراض و خواستار پیگیری این موارد شدند، اما جناب جلاییپور شما هیچ نگفتید و اگر هم گفتهاید آنراعلنی نکردید.!!!!
۶: جناب آقای جلاییپور در این مملکت جوانان گمنام بسیاری وجود دارند که مشی و مرامشان، همان مشی و مرامیست که شما مدعی آن هستید. البته با دو تفاوت عمده. نخست اینکه آنها به گفتمانی که شما مدعی آن هستید، دستکم در دو مقطع حساس، در سالهای ۷۶ و ۸۸، عملا وفاداری خود را ثابت نمودهاند و دومین تفاوت هم در نحوه هزینه دادن آنها در این راه است. این جوانان در مسیر مشترکی که همه ما برای تجلی پیدا کردن این گفتمان پیمودهایم به مراتب هزینهای سنگینتر از هزینهی فرزند شما پرداخت کردهاند، اما چون فرزند جلاییپور و جلاییپورها نبودهاند نامی از آنها بر زبان نیامده است. اجازه دهید تا به همین بهانه نام دو تن از آنها را یادآوری کنم.
۱: سعید زینالی
سعید زینالی جوانی بود که چون محمدرضای شما دلمشغولی ایرانش را داشت. تیر ۷۸ همان سپاهی که شما مدعی هستید فرزندتان را بازداشت کرده به اذعان خانوادهاش، او را برای ۱۰ دقیقه صحبت به جلو درب منزل پدرش فراخوانده و متاسفانه پس از ۱۸ سال هنوز دقیقه نهم، ۱۰ نشده. جناب جلاییپور شیرینی لحظهای که پس از ۵ روز جهنمی در سال ۸۹ با شنیدن صدای محمدرضا چشیدهاید را خانواده زینالی ۱۸ سال است که انتظار میکشند. نکته قابل توجه برای این خانواده اینست که پس از مدتی بیخبری از فرزند و پیگیری علل آن، پدر خانواده را نیز از کار بیکار کردهاند.
۲: ستار بهشتی
ستار بهشتی کارگری وبلاگ نویس بود. درد او دردی بود که آفت و بوی تعفن آن جامعهاش را نابود کرده است. درد "مصلحتاندیشی"!
او را نیز چون محمدرضا بردند و بعد از ۱۳ روز پیکر بی جانش را تحویل مادر پیرش دادند. مادر پیری که تمام زندگیش ستار بود. نکته قابل توجه اینکه دوستان شما از زندان موضوع ستار را برای اولین بار علنی کردند، اما شما باز هم سکوت کردید.
باور بفرمایید که سعید و ستار نیز خانوادههایی نگران و چشم انتظار داشتند. اما چون صدای مظلومیت آنها همچون صدای پدر محمدرضا بلند نبود جامعه هم صدایی از مظلومیت این دو جوان و خانوادههای چشم به راهشان به نحو احسن نشنید. ای کاش پدر محمدرضا صدای آنها و صدای جوانانی که گمنام گمنام بودند نیز میشد.
جناب جلاییپور گاهی فکر میکنم شهدای کهریزک چقدر خوشبخت بودند که فرزند روحالامینی هم در میانشان بود. مقاومت پدر او باعث شد مرتضوی، کسی که همه تصور میکردند تا روزی که زنده است نامش به نام نظام گره خورده از عرش اعلا به فرش ۲۴۱ اوین هدایت شود. اما اگر پدر شهید روحالامینی نبود بازهم با سعید مرتضوی ینگونه برخورد میشد. قطعا تصدیق میفرمایید که اینگونه نمیشد. کما اینکه در میان کشتهشدگان ۸۸، تنها آن سه جانباخته کهریزک، از جانب حاکمیت شهید خوانده شدند.
جناب جلاییپور از خانواده شهدای در این سالها احوالی پرسیدهاید؟ اگر اینگونه است چرا در کانالتان مطلبی در این باره در دسترس نیست؟
۷: جناب جلاییپور از اعماق وجودم آرزو میکنم قبل از انتشار این دلنوشته، محمدرضایتان را درمنزلش به آغوش گرفته باشید و خبر آزادی او قبل از نشر دلنوشته من باشد. امیدوارم حلاوت و شیرینی وصالی را که پس از لحظههای دردآور و جهنمی چشمانتظاری فرزند چشیدهاید را هرگز فراموش نکنید تا زین پس صدای خانواده های چشم دوخته به دری شوید که فرزندی برومند چون فرزند شما دارند، اما جایگاه شما را ندارند.
در پایان از صمیم قلب آرزوی میکنم که تمامی فرزندان ایران که به واسطه ابراز عقیده در بند شدهاند هرچه زودتر
به آغوش خانواده خویش بازگردند. بدون شک محمدرضا جلاییپور هم از این قایده مستثنی نیست.
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
ارادتمند شما
مسعود مویدی
(مدیرمسوول پایگاه خبری، تحلیلی خط سوم)
۸ اردیبهشت ۹۷
درباره این سایت